آدینه با داستان/ پروانه ای در یک سه شنبه معمولیاین پرت شدن حواس از بوی پروانه ای به خاک خشک گلدان آن قدر تکرار شده بود که زن تا می خواست بیاید دنبال منشأ بود بگردد خیلی روزها گذشته بود. خیلی روزها و آن قدر گذشته بود تا یک چیزی از سرمنشاء بو جا بماند و خودش برساند جلوی چشم زن. - تا همسایه ها تصمیم بگیرند حرف بزنند. داستان کوتاه مریم رحمَنی در بعدازظهر یک سه شنبه ی معمولی مثل همه ی سه شنبه های قبل، مرد روی تخت زهوار دررفته ی فلزی شان، زیر تابلویی که بر دیوار سمت راستش نشسته بود، دراز کشیده بود و برای لحظه ای از ذهنش گذشت که اگر کوچکترین حرکتی بکند تمام گندهایی که در گذشته به بار آورده برملا خواهد شد! دو چشم بدقواره ی درشت به شکلی ترسناک خیره بر چهره ی استخوانی مرد مانده بودند. پلک نمی زد. ممکن بود به فاصله ی یک پلک زدن، حتی در کمتر از کسری از ثانیه هم اگر باشد، آن چشم ها از قاب عکس بیرون بیایند و همان بشود که نمی خواست! حتما می ترسید و تکان می خورد، اما تکان خوردنش تبعات بدی برایش داشت، لاقل تا آن لحظه این طور فکر می کرد. کوچه در آن ساعت از بعدازظهر سه شنبه، همیشه آن قدر خلوت بود که صدای عبور گربه ها هم گاهی آزاردهنده باشد، آزاردهنده از آن جهت که نمی خواستی هیچ صدایی سکوت را از تو بگیرد. برچسب ها: سه شنبه - گذشت - گذشته - شنبه - پروانه - استخوانی - کوچکترین |
آخرین اخبار سرویس: |