شاید دعای یک سنگ مستجاب شد!این بار می خواهم من هم دعا کنم؛ شاید دعای یک سنگ هم مستجاب شد! دعا می کنم تو بیای رفیق ؛ دعا می کنم جسم بی جانت شکوه مندانه بازگردد و من دیگر شرمنده همسر و فرزندانت نباشم. - خبرگزاری فارس، فاطمه احمدی: خوابیده بودم توی کارگاه. مدت ها بود انتظار می کشیدم بلکه استاد، کاری کند و من هم مثل سایر رفقا راهی شوم. حالا این بار مقصد کجا بود یا با چه کسی رفیق می شدم؟ الله اعلم! اما فقط دلم می خواست از کارگاه بروم بیرون و هوای تازه را استشمام کنم. رفقایم، یک به یک می رفتند و من هنوز خیره به دست های استادکار بودم. هنوز منتظر. تابستان تازه شروع شده بود و هوا داشت دیگر گرم می شد. فکر نمی کردم توی این گرمای هوا نوبتم شود اما بالاخره روز موعود فرا رسید. پنجم تیرماه 95 بود که قرعه رفاقت با تو به نام من افتاد. پرده اول: وقتی قرعه ام با شهید افتاد خیلی فکرها می کردم، فکر می کردم هرجایی بروم اما همین چند قدمی خودم، نه! فکرش را نمی کردم عاقبتم اینگونه باشد. گمان می کردم از کارگاه می زنم بیرون و یک رفیق پیدا می کنم برای باقی عمرم. اما پنجم تیرماه 95 که آمدم بیرون از کارگاه باز هم منتظر و تنها ماندم . وقتی به استادکار گفتند دنبال سنگ مرمری هستیم برای یک شهید، باورش برایم سخت بود. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |