دنیا برای قصه های مجید کوچک بود!خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: بابا ناصر می گفت دوران کودکی اش مصادف بود با دفاع مقدس، به همین خاطر اکثر بازی هایش جنگی بود، با چوب اسلحه درست می کرد و با بچه ها بازی می کرد، اصلا عاشق جنگ و مبارزه بود انگار که شجاعتش ذاتی بود و حرف زور قبول نمی کرد. یکبار که منزل یکی از اقوام بودیم چند نفر از بچه های فامیل با هم نشسته بودند و هر کدام از آینده و شغلشان می گفتند، نوبت بچه ام که رسید گوش هایم را تیز کردم ببینم چه می شنوم، می خواستم بدانم چه آرزویی دارد، سینه اش سپر شد و گفت من دوست دارم بزرگ که شدم شغلم رفتن به جبهه باشد و شهید شوم. رفیقش هم همین را می گفت ولی انگاری مرغش یک پا داشت و حرف به دلش نمی رفت که برادر من جنگ تمام شده و سن و سالت قد نداده برای شرکت در دفاع اخبار جنگ و خط مقدم و شهادت این و آن را که می شنید، دست های کوچکش را مشت می کرد و با حسرت و بغض می گفت: یعنی میشه ما بزرگ بشیم ریش و سبیل در بیاریم بریم به جنگ دشمن تکه کلام ما هم این بود که جنگ تمام می شود تا ما بزرگ شویم. قد می کشید و آرزوی دفاع به تک تک سلول هایش بیشتر نفوذ می کرد، کاری هم نداشت جنگ تمام شده و او از قافله عشاق به سبب سن و سال تولدش جا مانده، آرزویش سر جایش بود و با قد و بالاش بال و پر می گرفت و گاهی نَقل محافل می شد و به این دوست و آن دوست می رسید دبیرستانی برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |