روایت داستانی از ورود اسرا و حضرت زینب(س) به دمشقچند خانم دیگر همراهش بودند. جلوتر از همه ایستاد و گفت: من زینب(س) دختر علی(ع) هستم. به سَرِ رویِ نیزه یِ کنارِ دروازه یِ شام اشاره کرد: - خبرگزاری فارس-الناز رحمت نژاد؛ خبر رسید می خواهند اسیرانِ خارجی را واردِ دَمِشق کنند. لباس های گِران بَها پوشیدم. با شُکوهِ خاص، همراهِ کنیزانِ خود از کاخ بیرون آمدم تا در جَشنِ مردم و یزید شرکت کنم و اسیران را تماشا. رویِ صَندلی نشسته بودم و اسیران را تماشا می کردم، شُترهای بی جهازی که چند خانم بر آن سَوار بودند نظرم را جلب کرد. از یکی از خانم ها پرسیدم: از کدام شهر هستید؟ خانم پاسخ داد: از شهرِ مدینه هستیم. از صندلی پایین آمدم و گفتم: بهترینِ سَلام ها بر ساکنانِ مدینه باد. نمی دانستم این خانم کیست! اما دلم می خواست درباره یِ اَهلِ مدینه از ایشان بپرسم. خانم نگاهی کرد به من و گفت: هر چه می خواهی بپرس. در حالی که روزگاری را که کَنیزِ خانه حسین(ع) بودم به یاد می آوردم پرسیدم: از خانه و خاندانِ علی چه خبر؟ از اَحوالِ حسین(ع) و برادران و فرزندانِ او، از احوال خانم زینب(س)، خواهرش ام کلثوم و دیگر زنانِ منسوب به زهرا(س) برایم بگو. از سوالم ناراحت شد! گریه جانسوز سَرداد و گفت: تو، هند دختر عبدالله، کَنیزِ خانه یِ حسین(ع) هستی؟ که در ایام کودکی، بر اثر بیماری فَلَج شد و هر چه برایِ درمانَش تَلاش کردند بهبود برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |