عشقی که می توان به پای آن جان دادبرقش چشمم را گرفت، رنگش دلم را برد. این را درست در لحظه ای فهمیدم که پسرم برای چندمین بار در زندگی اش، داشت پرچم می کشید و از من خواست که «الله» وسط پرچم را برایش بنویسم. - گروه زندگی- مژده پورمحمدی: قدیمی ترین خاطره ام از پرچم، مربوط می شود به زمانی که رییس جمهور وقت به شهر ما آمده بود و ما خانوادگی رفتیم ورزشگاه تا در جمع استقبال کنندگان باشیم. با کاغذرنگی و پرچم های کوچکی ساختیم و هر کدام از ما بچه ها، یک پرچم ایران در دست گرفتیم. از همان کودکی تا همین چندی پیش، پرچم برایم موجودی محترم و دور بوده، مثل عموی بابا که در عیدها به دیدنش می رفتیم. بزرگ، مورد احترام، دور از برنامه ها و دغدغه های روزمره، آیینی و تزیینی. پرچم در برنامه های تشریفاتی مدرسه بود، در جشن های 22بهمن بود، در میدان های اصلی شهر بود، روی میز مدیران بود، اما در قلب من نبود. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه. بلکه اصلا به عنوان گزینه ای برای دوست داشتن یا نداشتن، در ذهنم مطرح نبود. پرچم، سرسنگین و آرام، یک گوشه بود، مثل یک آباژور با شکوه. در همین آذرماه 1401 بود که من ناگهان خودم را عاشق پرچم ایران یافتم. برقش چشمم را گرفت، رنگش دلم را برد. این را درست در لحظه ای فهمیدم که پسرم برای چندمین بار در زندگی اش، داشت پرچم می کشید و از من خواست که الله وسط پرچم را برایش بنو برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |