آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجره ی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیده ام. مثل وقت هایی که خواب می بینم. - داستان کوتاه مریم رحمَنی یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجره ی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیده ام. مثل وقت هایی که خواب می بینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمی توانم از هم تفکیک کنم. پرده ی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بی اختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانه ام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشم هایم بسته نمی شد و مدام تصویر مردی قوی هیکل می آمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشید ایستاده و. . هی چشم هایم را باز می کردم و سعی می کردم با تکان خوردن جمشید را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهمیده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکان ها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمی شود بیدارش کرد. نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن می شد و داشتم فکر می کردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم می رفتم یک لامپ می خریدم و خودم عوضش می کردم، ح برچسب ها: خواب - پنجره - بیدار شدن - اتاق - درست - هایی - بیداری |
آخرین اخبار سرویس: |