کفش هایی که زیر پا نرفتکفش ها روی هم دست و پا می زدند. جایی برای آنکه پایت را روی زمین بگذاری نبود. جمعیت هم کیپ تا کیپ نشسته بودند و منتظر تا آقا بیاید. اما آقا همان جا جلوی در ایستاده بود و وارد نمی شد. - به گزارش سایت قطره و به نقل ازخبرنگار جی پلاس، در کتاب روزی که مسیح را دیدم، روایت نوجوانی را نقل می کند که با برادرش می خواهند خود را به نماز جماعت برسانند و اما ماجرا به شرح زیر است: کفش زیاد بود ولی آنکه من دنبالش می گشتم، نبود! بابا گفت: خوب چی شد؟ نپسندیدی؟ سرم را تکان دادم و آرام گفتم: نه، آن کفشی که می خواهم، نیست! بابا آدم کم حوصله ای نبود ولی انگار کم کم داشت عصبانی می شد. این چندمین مغازه کفش فروشی بود که می رفتیم و من هیچ کفشی را نمی پسندیدم. بابا حق داشت عصبانی شود؛ خسته شده بود! ولی من هم حق داشتم. حالا که بعد از دو سال می خواستم کفش نو بخرم، باید آن را خوبِ خوب می پسندیدم! هم بابا حق داشت و هم من! بابا لبخندی زد و گفت: مردم دنیا را معامله می کنند، اینقدر سخت نمی گیرند! وِل کن دیگر! هِی بالایش را نگاه می کند: هِی پایینش را نگاه می کند! چرا اینهمه قضیه را سخت گرفته ای؟ بدون اینکه فکر بکنم، با عصبانیّت گفتم: خوب، حال که بعد از دو سال می خواهم کفش بخرم، باید دقّت بکنم دیگر! نمی دانم از روی ناراحتی بود ی برچسب ها: بابا - عصبانی - نماز جماعت - نوجوانی - خبرنگار - دست و پا - دو سال |
آخرین اخبار سرویس: |