آدینه با داستان/ کفش های سفید، کفش های سیاهسرگرمی اصلی من دیدن و شماره گذاری رنگ کفش های عابران بود. تا 10 بیشتر بلد نبودم بشمرم و به 10 که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم. - داستان کوتاه مریم رحمَنی چراغ ماشین که جلوی پای مان را روشن کرد توانستم چندتایی شان را ببینم. کیسه ی حمام، سنگ پا، تیغ ریش تراشی، دستکش، کیسه ی نایلونی. کل سرمایه مان همین ها بودند. پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و تکه ای از چادر مادرم را توی دست هایم فشار می دادم. نور ماشین که داشت از روی بساط مان می گذشت، چشم هایم توی چشم های دختری که عقب ماشین نشسته بود جا ماند. چشم هایش را نشانده بود روی دست هایم. بوی گلاب از چادر مادرم بلند می شود، تنش همیشه بوی گلاب می دهد. هیچ کدام شان حرفی نمی زنند. پدر روی دو پایش نشسته و برای هزارمین بار جنس ها را مرتب می کند. خودم را توی بغل مادرم جمع می کنم، مثل آن وقت ها که دل پیجه دارم. اینجوری دردهایم کمتر می شوند، گاهی فکر می کنم لابد دردهایم را به مادرم می دهم. اگر اینطور باشد خیلی بد است. چون می دانم آنقدر درد در تن و روح مادرم هست که دردهای من روی شان می مانند، شاید سر بخورند و بریزند زیر پایم. چشم های دختر خشک می شود روی دست های من. روی بساط ما؛ و شال گردن قهوه ای را از گردنش باز می کند. برچسب ها: ماشین - داستان - داستان کوتاه - شماره گذاری - گلاب - سرمایه - سرگرمی |
آخرین اخبار سرویس: |