باتلاق تانک های وطن خوارانگشتر طلایش را توی کاسه ی آب گذاشت و با دست های پهن و آفتاب سوخته اش به جان خمیرها افتاد، دوربین را آماده کردم تا عکسی به یادگار از او بگیرم، اخم کرد و رو گرفت: نه یما! نگیر قربان قد و بالایت. من به غیر از عکس کارت ملی و پاسپورت عکسی ندارم. اگر هم عشق زیارت اباعبدالله (ع) نبود که اصلا و ابدا پایم را توی عکاسی نمی گذاشتم. دوربین را خاموش کردم و جلو رفتم تا در چیدن چانه های خمیر در سینی روحی کمکش بدهم اما تمام سر و بالم پر از خمیرهای آویزان شد. با خنده دستم را گرفت و شروع به چیدن خمیرها کرد: این دست های لاغر و بی جان تو که به درد خمیر ورز دادن نمی خورَد. تو فقط عقب بنشین و نگاه کن. باشد یما؟ وگرنه تا آخر شب مجبور می شویم خودت و کل اسباب وسایلت را خمیری تحویل خانواده ات بدهیم. مظلومانه نگاهش کردم، دوباره خندید اما خنده ای که رنج در امتدادش جریان داشت. روسری اش را روی شانه اش انداخت و خمیرها را توی دست هایش آنقدرچپ و راست کرد که به بزرگی یک سینی چای خوری شدند بعد تا نیمه میان آتش تنور رفت و با تَق محکمی، خمیر پهن شده را به دیواره ی تنور کوبید، عطر نان عربی تنوری کل حمیدیه را برداشت. حاجیه بتول کاسه ی سرشیر و نان های تنوری را روبه رویم گذاشت و به رسم مهمان نوازی عرب ها، اولین لقمه را خودش برایم گرفت. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |