مردی در گل و لای زندگیروزهای چهارشنبه پدر زودتر از همیشه می آمد خانه . بعد از خواندن نمازش، روی فرشی که مادر وسط حیاط پهن کرده بود می نشست و موج رادیو را آنقدر می پیچاند تا صدای گوینده صاف شود. - ساعت بیست، اینجا تهران است صدای ایران . خرید بلیط اعانه ملی کار هر هفته پدر بود و شب های چهارشنبه گوش به حرف های کمال الدین مستجاب الدعوه تا کی شماره مورد نظر از زبان او اعلام شود و چه آدم خوش شانسی برنده صد هزار تومان شود. شوق هر هفته پدر برای خرید بلیط و برنده شدن به من هم سرایت کرد. یک قِرانی های دستمزدم برای خرید روزانه خانه، حالا دیگر به عزیز بستنی فروش نمی رسید و جمع می شد تا آخر هفته بشود با آن بلیط اعانه ملی خرید. وقتی آنقدری می شد که به یک بلیط بیست ریالی می رسید، اولین وعده گاهمان دکه روزنامه فروشی علی پیرمرادی بود. جوان بلند قدی که در دکه روزنامه فروشیش فقط جا برای ایستادن خودش بود. تقریبا نمایندگی فروش تمامی نشریات کشور را داشت. خودش خبرنگار ده ها روزنامه و نشریه بود. عضو حزب خران هم بود. آن روزها وقتی روزنامه را باز می کردیم و خبری از برازجان می دیدم ذوقی می کردیم و می دانستیم که حاصل زحمت علی است این خبرها. اینقدر روزنامه و مجله به در و دیوار دکه اش آویزان بود که همیشه در این فکر بودم که حساب و کتابشان را چطور نگه می دارد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |